شاعر : علیرضا قاسمی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن قالب شعر : غزل
وصال فاطمه یک عمر بود خواب و خیالشدهید مژدهاش اکنون،که میرسد به وصالش به یاد یارغریبش مدام خونجگر خوردگذشت درغم او،روز وهفته ومه وسالش
اگرچه رفته برون سالها ز شهر مدینه هنوزخاطـرههایش نمیرود زخـیالش
ازآن زمان که شکستند استخوان همارافتاده است چو پروانه شعله در پر وبالش گریست عمری و یکتننگشت یاورش افسوسکنون که اوشده خندان،کنند گریه بهحالش رخش چو قرص قمر داشت جلوه دردل محرابکه تیغ خصم ستمگرشکافت تا به هلالش طبیب دید حسن گرمِ«یارب»است و به سردی بگـفت:وایِ دلِ او وآرزوی محـالش!
نهاد مـاهِ فروخـفته پا به خانۀ خورشید ستاره بار شد از شوق،آفتـابِ جمالش همیشه داشت سؤالی زروگرفتنِ زهرا نگیرد امشب الهی،علی،جوابسؤالش
سعادت دوجهانت گر آرزوست،فقیرا مدار دست زدامان لطف حیدروآلش